سخن بزرگان
مقام معظم رهبری می فرمایند:
من مردم کردستان را دوست دارم و مطمئنم که مردم کرد هم نظام و امام و رهبری و مسئولان را دوست می دارند؛ من به مناظق کرد نشین سفر کرده ام ؛ هرجا هم رفتم ،با محبت بی دریغ و صمیمانه ی مردم مواجه شدم.البته من از این ابراز محبت هیچ تعجب نکردم؛ چون می دانستم ( القلب یهدی الی القلب)
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات من
مقدمه :
کردستان سرزمین قلههای سر به فلک کشیده و استوار با قدمت دیرینه تاریخ 2000 ساله ایران باستان ، سرزمین جدا نشدنی،کهن ترین اقوام و تمدن ایرانی ، ملتی خویش فرما در بخش کشاورزی سنتی ، شبانی و شغل کولبری است و فارغ از صنعت ، اشتغال ، با اندک درآمد شان قانع ، تلاش روزمره شان بقای زندگی ساده زیستی است. ترانه ها و آواز محلی شان از غم می آید ، عشق نوعدوستی و پایداری خانواده از حکومت مادها و شعبه نژاد آریایی هستند. آنان مردمانی ایرانی تبارند كه زبان ، فرهنگ ، آداب و سنن آنان در ارتباط با دیگر مردمان در قلمرو زیست اقوام دیگر ایرانی ها پیوند می باشند.سرزمین اورامان نشان از ساده زیستی خانوارها و شغل کولبری نشان از بقای زندگی برای معیشت پرتلاش خانوارها دو مشخصه ی این دیار است.
مردمان این سرزمین هیچ وقت زر و سیم به دنیا دل نبسته اند به قول سعدی که می فرماید.
ای دل مدار خویشتن اندر هوای زر
چون خاک ، پایمال مشو از برای زر
زر بی وفاست ، صرف مکن جان برای او
چون هیچ کس ندید به عالم وفای زر
با فروکش و خاموش شدن جنگ تجزیه طلبی کردستان و کوتاه شدن دست ضد انقلاب بر منطقه و احداث بازارچه های مرزی بانه و مریوان ، کسب و کار مردم منطقه و کمک دولت جمهوری اسلامی در بودجه عمرانی با احداث جاده های بین شهری و صنایع و شهرک های صنعتی معیشت مردم نیز رونق گرفت و شهرهای کردستان گسترش یافت و ماندگاری جمعیت به استان کردستان رشد دوباره گرفت .اما با این وصف کمبود و کاستی ها اقتصادی نیز در زمینه تولید ، نرخ بیکاری و اشتغال با محدود کردن بازارچه های مرزی باعث کاهش رفاه و درآمد خانوار بوجود آمده است.انشاء الله با همت و تلاش نمایندگان در پارلمان و برنامه ریزی صحیح توسعه منطقه مشکلات اقتصادی مرتفع گردد.
خاطرات من:
بخش اول سرباز و بسیجی جندالله سالهای 1361 الی 1364
همه سر به سر تن به کشتن دهیم از آنکه کشور به دشمن دهیم
خرداد سال 1361پس از فارغ التحصیلی پایان متوسطه ( اخذ دیپلم ) دانشگاه ها بدلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شده بود.در آن سالها دو استان جنوبی ایران خوزستان و ایلام درگیر جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق بر ایران و سه استان غربی ،کردستان ، کرمانشاه ، آذربایجان غربی درگیر جنگ تجزیه طلبان ضد انقلاب بود. آن زمان بنده نزدیک به 18 سال سن با معرفی به یکی از پادگان های نظام وظیفه دفترچه اعزام خدمتم را دریافت کردم . درماه دی همان سال بعد از آموزش یک دوره 45 روزه خدمت سربازی در پادگان اننظامی ، هنگام تقسیم نیروها از میان 600 سرباز دستم بالاگرفته ام که داوطلب جبهه هستم. این عمل و حرکت خیلی از فرماندهان را متعجب کرد.یکی از افسران آن پادگان طاقت نیاورد به سمت من آمد روی دوشم دستی کشید بطوریکه دیگر سربازان خیال کردند که این افسر مرا تشویق می کند، اما این چنین نبود. او مرا بد بخت و بیچاره خطاب کرد. بالاخره تعدادی از سربازان نیز دیگر با قرعه کشی به منطقه کردستان اعزام شدیم. تقریبا به تعداد چهار اتوبوس بودیم.وقتی از شهرستان همدان عبور کردیم و بعد از گذر شهر قروه جامعه و فضای مکانی و جغرافیایی حال و هوای دیگری گرفت . هوا بسیار سرد و زمین پوشیده از برف ، قله های سر به فلک کشیده کردستان قامت آن جلوه نمایی می کرد. نزدیک کوه های سنندج سر گردنه اولین شلیک تیربار که در جلوی ستون حرکت می کرد به صدا درآمد . در سرازیری جاده نزدیک به شهر سنندج چند تیری از نوک کوه های بلند به سمت ستون اتوبوس مان شلیک شد. شب را در فرودگاه شهر سنندج که توسط کومو له ها و دموکرات ها تخریب شده بود اقامت کردیم . فردای آنروز به سمت شهرستان سقز حرکت کردیم. در محور دیواندره ، ایرانخواه و نزدیک روستای صاحب باز درگیری مختصری را شاهد بودیم . بعد از ظهر به پادگان هنگ ژاندارمری سابق ( نیروی انتظامی جدید ) شهرستان سقز رسیدیم ، ساعت 14 سی دقیقه بعد از ظهر شهر سقز درگیری شدیدی شد. بطوریکه از هر خانه ای که ضدانقلابیون در آن مستقر بودند گلوله ای شلیک می شد . تا ساعت 20 شب درگیری ادامه داشت. وقتی کاملا ًهوا تاریک شد و تیراندازی متوقف می شد . معلوم بود که ضدانقلابیون از شهر متواری یا مخفی شده اند . روز بعد باز ما را به پایگاه های اطراف شهرستان سقز اعزام کردند. پایگاه روستای میرده درجاده سقز - بانه ، پایگاه دو قله و دو پایگاه نظامی در نوک قله ها نمایان بود . داخل روستای میرده برادر حبیب سلامت با چند نفر از برادران بسیجی و پیشمرگان مسلمان کرد روستا یک پایگاه ثابت داشتند. بلند ترین قله و پایگاه نصیب من و چند نفر دیگرشد. سنگرهاکه ازگونی ها پر ازخاک چیده شده بودند .هوا بسیارسرد منفی 20 درجه زیر صفربود . سنگر سقف کوتاه ی داشت که همان شب چند بار کله مان به سقف نبشی آهنی خورد. سنگرها خالی فقط یک چراغ خوراکی پزی کوچک نفتی داشت و کنار سنگر هم مقداری نان خشک به اندازه 10کیلوگرم بود. این غذای ما بود. تا آشپزخانه پائین قله راه اندازی شود 5 روز طول کشید. آن هم چه آشپزی با برنج هندی خارجی مقداری عدسی پلو درست می شد.
شب ها بسیار سرد بود . هر 3 نفر در یک سنگر 4 متری بودیم . تصمیم گرفته ایم پتو مشکی سربازی مان یکی کنیم.یکی باندازیم زیرمان و بقیه روی سرمان تا صبح می لرزیدیم . دریواره قله یک چشمه بود می بایستی می رفتم با پیت 20 لیتری پلاستیکی آب برمی داشتیم . بعضی موقع یک قابله مقداری برف می ریختیم روی چراغ می گذاشتیم تا آب بشود.روزها 5 نفر به 5 نفر به طرف جاده بانه در بالای کوه ها تامین جاده می ایستادیم و امنیت برای برای همه مردم منطقه برای تردد فراهم می کردیم این کار از 8 صبح شروع می شد تا 4 بعد از ظهر ادامه داشت و شب ها هم در پایگاه نگهبانی می دادیم . وقتی برایمان ناهار که معمولا عدس پلو با برنج خارجی بود می آوردند ظرف پر از برف می شد. یعنی عدس پلو با برف می خوردیم.معنی بدبخت و بیچاره را تازه فهمیده بودم.غروب آن شب پرچم جمهوری اسلامی روی یک میله بالا کشیدم و اذان گفتم . یک شب روبروی روستای میرده یک کوه بسیار بلند آنسوی رودخانه بر قله پایگاه ما تسلط داشت. چند خمپاره به سوی پایگاه ما شلیک شد. ابتدا نمی دانستیم که از کدام سو خمپاره می آید. چون صدای گلوله ها می خورد به کوه و صدا از طرف کوه می آمد ، از شعله آتش خمپاره فهمیدیم که از کجا شلیک می شود.سه ماه گذشت ولی بسیار سخت گذشت.بهار سال 62 فرا رسید برف کوه ها کم کم آب شد . چشمه هم کم آب و قطره چکان شد ناچار بودیم برای آشامیدنی آب از رودخانه پائین دره استفاده کنیم .با مصرف آب سخت مریض شدم بخاطر همین بیماری آمدم در پادگان مالک اشتر ژاندارمری شهر سقز ، مدت 3 ماه هم در دفتر عقیده سیاسی پادگان ژاندارمری بودم و پائیز همان سال داوطلبانه به واحد عملیات سپاه سقز وگردان عملیاتی جندالله مامور گردیم .
به مناسبت هفته نیروی انتظامی بگذارید از صمیم قلب تبریک بگویم برای این دلیر مردان بی ادعا ، این نیروی های جان به کف ، سلحشوران وطن ،حافظ جان ، مال ، سرزمین و امنیت مردم ایران ، نیروی های که نه تنها حافظ امنیت بودند بلکه خود جان نثار بودند، اجازه ندادند دشمن یک وجب از خاک وطن را تجزیه کنند، حافظ اموال ملی و با سرما و گرما در اقصی نقاط ایران نیز مبارزه می کردند . دهقانان فداکار تاریخ در بخش امنیت کشور بودند.جفای به عهد است وقتی شهید می شدند چندان مورد توجه قرار هم نمی گرفته اند. همه را وظیفه عمومی میدانستند.خدمت آنها در مناطق جنگی توجه خاص نشد و سوابق آنان درایثارگری ثبت نگردید. تا جایی که الفاظ سرباز وظیفه عمومی را در قانون تصویب کرده اندکه ایثارگری شامل این عزیزان نمی باشد.هنوز هم تحقیر شمردن این افراد درجامعه است، کوچک شمردن سرباز وطن قوای نظامی وتحقیر این نیرو ها طرح دشمن و کاسبان از جبهه بود. حتی دست و یا پای خود را تقدیم وطن و ملت کرده باشند وظیفه عمومی است. درحق بنده نیز چنین بود. اما خدا می داند.
عهد با زلف تو بستم خدا می داند
سر مویی نشکستم خدا می داند
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صبحت ما را
قیمت عشق ندارد قدم صدق ما را
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
یک خاطره از این نیروها بگویم .بنده خود شاهد بودم چقدر پایگاه نیروی انتظامی ژاندارمری دورترین نقاط مرزی کشور با کم ترین آذوقه حمایتی در سردترین نطقه با کم ترین گرمایش از سرزمین پاسداری می کردند.و جان شان را در کمین های ضد انقلاب و خون شان تقدیم ملت کردستان و ایران کردند و چه سرهای از افسران و درجه داران وسربازان مانند استوار شهید عباسعلی قلی پور و 12 شهید سرباز همرزم شان در جاده سقز بانه محور شهید اکبری (پایگاه کندولان ) که در کمین دشمن از سر تا سینه با رگبار گلوله بسته بودند و سپس بریدند. مانندگرگ های گرسنه در کمین آذوقه زمستانی که لاشه های منجد گوسفند شان را می دریدند و ضدانقلابیون هم جان و سر و صورت این عزیزان را :
ساعت 4 بامداد یکی از روزهای آخر پائیز سال 62 به گردان جندالله سقز اطلاع دادند یک گروه از نیروی های ژاندارمری برای رفتن به پایگاه نظامی شان کمین خورده اند. آن روز گروهان قدس جندالله یعنی گروهان ما روز عملیاتش بود. با تعداد 65 نفر و با 2 دوشکا بطرف محور سقز ، بانه و پایگاه ژاندارمری حرکت کردیم نزدیک به 6 صبح بود به روستا رسیدم. در محور این روستا یک تپه و قله کوچک بود . دشمن پشت تپه و عده ای هم داخل رودخانه زیر جاده کمین کرده بودند. این نیروهای ژاندارمری با یک خودرو زیل فرسوده قدیمی جناب استوار شهید قلی پور با تعداد 12 نفر سرباز ظاهراً روز گذشته برای گرفتن آذوقه زمستانی به هنگ ژاندارمری سقز آمده بودند بعد از جمع شدن تامین جاده از سقز به پایگاه شان حرکت کردند. البته علت دیر رسیدن سرعت کند خودروی فرسوده شان بود. بنده ایشان را یعنی استوار قلی پور را قبلاً در عقیده سیاسی ژاندارمری بودم می شناختم هروقت ایشان را می دیم با من دردل می کرد و از احوالات خودش حرف می زد و دائماً می گفت: خواب دیدم در این منطقه کردستان شهید می شوم و خیلی بی تابی می کرد و کمک می خواست و آرام و قرار نداشت هر لحظه می گفت من اگر شهید شدم توی تابوت بلند می شوم از همسرم می خواهم که مرا دفن نکنید ( چیزهای عجیبی می گفت ). بنده هم قول داده بودم . از جناب سرهنگ بخواهم ایشان را به هنگ برای کارهای پشتیبانی منتقل کند و این قول را به ایشان داده بودم. اما متاسفانه شرایط برای انتقال ایشان مهیا نشد . وقتی به گردان جندالله سقز خبر درگیری رسید . با گروهان قدس جندالله برای کمک رفتیم ، من به بالای سر شهید رسیدم او را نشناختم ، گلوله صورتش نصف و پاره کرده بود تا اینکه دو طرف صورت شان را با دست بهم نزدیک نمودم صورت استوار قلی پور معلوم و شناسای شد. ماشین خودرو ارتشی زیل خیلی قدیمی بود خیلی هم کند حرکت می کرد وقتی کمین خوردند. یک نفر بالای خودرو شهید شده بود .خودرو برای فرار از جاده خارج شد توی مزارع رفت یازده نفرشان همه به شکل عجیبی شهید شده بودند و هرکدام از نیروها ( سربازان ) به یک گوشه کنار توی آن دشت پیدا می کردیم .نامردان چنان اینها را به رگبار بسته بودند. دیگر صورت و جان نداشتند. فقط یک نفر زخمی شده بود که کردهای آبادی او را بعد از درگیری روستا به روستا برای مدئوا برده بودند در همین حین یک نفر از اهالی روستا به سمت من آمد و کلمات را به زبان کردی گفت و یک ورقه کاغذ که دارای نوشته ای بود به ما نشان داد که در ورقه نوشته بود من یکی از سربازان هستم و حالا زخمی ام داخل روستا هستم.ابتدا فکر کردم یک تله است. گفتیم با احتیاط برویم . از آن اقا خواستیم جلوتر برود اگر ضد انقلابیون داخل روستا بودند به ما اطلاع بدهد البته می گفت احتمالا باشند .با ورود به روستا سرباز زخمی را که در یکی از منازل روستایی بود نجات داده ایم.
در هر حال خیلی از نیروهای ژاندارمری الخصوص سربازان با رگبار گلوله های تجزیه طلبان به شهادت و سرهای شان بریده شد و تعدادی پاهای شان بر اثر انفجار مین جدا گردید. سرما زبان های آنان را لکنت و کند می کرد و لب های آنها کبود می گشت.سوز سرما گوش های شان در زمستان بسیارسرد قرمز و نوک انگشت دست و پا بی حس می شد. هر روز عصر وقتی نیروهای از تامین جاده برمی گشتند گاهی شاهد کمین خوردن این عزیزان بودیم.در محور سقز دیواندره یعنی 15 کیلومتری سقز 15 نفر از سربازان ژاندارمری در سال 62 تمامی آنها در کمین ضد انقلاب شهید شدند و همه این 15 نفر و جنازه آنها در رود خانه زیر گذر جاده روی هم افتاده بودند . بنظر رسید زیر گذر جاده برای پناهگاه استفاده کرده بودند که ضد انقلاب از بالای جاده به آنها شلیک کرده اند. تیربار این نیروها توسط ضد انقلاب به غنیمت برده شد. درگیری این عزیزان نیز به گردان جندالله اطلاع داده شد که بنده با 20 نفر دیگر از بچه های گروهان قدس جندالله برای کمک رفتیم و این درگیری ماجرا دارد و بعد از آن اتفاقات عجبیی افتاد و ما در یک عملیات و پاکسازی کریم کچل فرمانده دموکرات ها را دستگیرکردیم و در آن آبادی تیربار ژ 3 ژاندارمری را کشف کردیم . چون تقریبا همه نیروهای جندالله در این محور مشغول عملیات بودند دشمن ( کوموله ها ) از سوی دیگر به یکی از پایگاه های ژاندارمری را در محور دیگری مورد حمله قرار داده اند و این پایگاه در حال سقوط بود. که شهید جمال صالحی و شهید ترابیان با تعداد 35 نفر از نیروهای پشتیبانی جندالله برای کمک رفتند متاسفانه و همه ی نیروهای پایگاه به شهادت رسیده بودند .در ادامه خاطرات چگونگی و نحوه شهید شدن این عزیران را خواهم نوشت.
ادامه خاطرات :
یک کمی برگردیم به عقب از ورود خودم به گردان عملیاتی جندالله سقز شروع کنم :
وقتی به گردان جندالله سپاه آمدم .گروهان قدس اولین گروهان از گردان جندالله پایگاه مستقر( ساختمان شرکت دخانیات ) بود. آنجا دیگر حال و هوای به لحاظ مکانی و معنوی عجیب داشت. سالن بزرگ مستطیل شکل که بعد از چند پله درطبقه دوم ساختمان ردیف اول گروهان قدس ، دومی نور و سومی گروهان فتح بود.که متشکل از نیروهای بسیجی،سپاهی و سربازان ژاندارمری بودند.وسط آسایشگاه گروهان یک بخاری بزرگ گازوئیلی مشعل دار برقی بود که کل اتاق و سالن آسایشگاه را گرم می کرد. کناردیوار گروهان دیگر نان خشک نبود . یک گوشه نارنجک و مقداری قوطی های کنسرو بادمجان انباشته شده بود. تخت ها دو طبقه بود با پتوهای اضافه. پایگاه جندالله یک آشپزخانه بزرگی داشت که زیر آن پخت و پز و نانوایی و طبقه دوم آن یک گوشه غذا توزیع می شد و بقیه برای فضای نماز خانه و ناهار خوری بود. تقریبا با ساختمان آسایشگاه گروهان قدس فاصله 80 متری بود.همان روز اول بدلیل اینکه آشنایی با منطقه داشتم مسئول دسته نیروهای گروهان قدس شدم، اولین ماموریت من با خود فرمانده گروهان رفتیم برای حفاظت شهر ، شب دور شهر کمین زدیم . شب ها کمین حفاظت شهرها بود و روزها هم اگر گزارش درگیری بود و یا پاکسازی روستا می بایستی به عملیات برون شهری می رفتیم. بعدها بعد از چند ماه بنده معاون گروهان و فرمانده گروهان شدم. صدای شیخ حسین انصاریان هر روز از ضبط و صوت گروهان پخش می شد. حاج آقا شب ها بعد از نماز مغرب و عشاء سوره واقعه را تفسیر می کرد ، صبح ها 4 بامداد اول نماز صبح ، بعد صبحگاه ، قرائت قرآن و چند حدیت و به مدت 2ساعت هم ورزش می کردیم و پس از آن صبحانه با نان داغ و انواع مربا ، حلوا شکری اهدای به جبهه ها میل می شد.
با شهادت برادر رحمتی فرمانده گردان عملیاتی جندالله ، پایگاه حر ( دخانیات سقز) نام شهید رحمتی به خود گرفت ،در این ایام هنوز همرزمان من سرداران شهید جمال صالحی ، نوری ملا ، سید منصور بیاتیان ، ترابیان و دیگر عزیزان و پیشمرگان کرد در قید حیات بودند.هر یک از شهیدان نامبرده در عملیات ها جان فشان هایی داشته اند و خاطراتی در دل دارم ، شهادت و ایثار آنها برای ملت ایران امنیت منطقه کردستان را به ارمغان آورد و کردستان جدای ناپذیر سرزمین ایران شد. روح شان شاد و درود بر روان پاک شان درود درود .
(ادامه خاطرات من در قسمت 2 چگونگی شهادت جمال صالحی ، ترابیان ، سید منصور بیاتیان ، نوری ملا و عبدالرحمان انیسی و همرزم شان ، جانباز شدن جناس سروان کشاورز ، واقعه روستای دولتو و جنگل های آلواتان نبرد سنگین گردان جندالله سقز با رژیم بعت عراق ارائه می شود.)